نمیدانم بعد از چند سال، اما بعد از سالهای طولانی بود که شیرینعسل خریدم. اولین گاز را که زدم خودم را از روی ذوق به سمت عقب پرت کردم و روی مبل ولو شدم. نمیدانم از طعم خود شیرینعسل بود یا از طعم خاطرات روزهای خوب و سادهتر. روزهایی که دلار 16 هزار تومان نبود. روزهایی که به خاطر ویروس کرونا قرنطینه نشده بودیم. روزهایی که حتی نمیدانستم مهاجرت چیست. از کثافتِ سیاست چیزی نمیدانستم. روزهایی که میگرن نداشتم. قرص ضد افسردگی نمیخوردم. روزهایی که بستنی کیم بود 50 تومان. لواشک میخریدیم 10 تومان. پفک هم 50 تومان بود. روزهایی که هنوز میشد قلّک داشت و پسانداز کرد. میشد طلا خرید. روزهایی که سگا بازی میکردیم و از ویدیو کلیپ دوستِ پدرم، نوار ویدیویی کنسرت آریان را رایگان اجاره میکردیم. گمانم طعم همان روزها بود که مرا به ارگاسم رساند. طعم روزهایی که برای من شیرین نبودند همچون عسل. اما به تلخی این روزها هم نبودند.
یاد باد آن روزگاران ، یاد باد!کلافهام. دارم به زحمت تایپ میکنم. انگار وظیفه دارم که بنویسم! از روز دوشنبه ایدهای به ذهنم رسیده تا دربارهی آن ویدیو بسازم. البته ایدههای زیادی هم برای نوشتن دارم. نمیدانم چرا هی وقت نمیکنم. البته میدانم؛ وقتم را به کس گاو میزنم. داشتم میگفتم؛ دو روز است که ایدهی ویدیو عملی نمیشود. چرا؟ چون نه دکور خانه مناسب است و نه نورپردازی درستی میشود پیدا کرد. من هم که تجهیزات ندارم. حتی دریغ از یک پایهی گوشی. حالا هم که دلار گران شده و احتمالا باید برای جنسی که در نظر گرفته بودم قیمت دو برابر پرداخت کنم. 8 ماه است که تنها زندگی میکنم و هنوز هیچ گهی برای خانه نخریدهام تا از این وضعیت دربیاید و به سلیقهی من نزدیک شود. حداقل میتوانستم اتاقم را رنگ کنم. حالا هم که ویروس کرونا در حال گردنکلفتی کردن است و و نمیشود که رفت خرید. آنقدر جلوی دوربین نشستم و زوایای مختلف و نور را چک کردم که از ساعت 8:30 غروب خستهام و هنوز نخوابیدهام. کمیویدیوی آموزشی تماشا کردم و سایر وقت را مجددا به آنجای گاو زدم. هیچوقت خانهیمان را دوست نداشتم. نه خانهی مادرم را و نه خانهی پدرم را. و نه حتی خانههایی را که 4 نفره با هم زندگی کردیم. دیوارها همیشه گچ خالص بودهاند و محض رضای خدا رنگِ رنگ را ندیدهاند. علاوه بر وسایل خانه، حتی حس و جَوّی که در خانه بود را دوست نداشتم. آن هم از سلیقهی سرطانآورِ پدرم با کاغذدیواری زشت و بیروحی که خرید. غمانگیز است. یک عمر تلاش کردند و هنوز خانههایشان زشت است. آدم در کنار کار کردن، باید عقل و سلیقه هم داشته باشد. واقعا از یک روزی به بعد «زیبایی» از معماری و به کل جامعهی ایرانی رخت بست و رفت. سالهاست که به جای خانه، طویله میسازند و تحویل آدم میدهند. اگر میخواهید ببینید که ایران تا چه اندازه زشت است کافیست گوشی خود را بردارید و شروع کنید به عکس گرفتن. نهایتا یک مشت دیوار خاکستری، گاری میوه و ساختمانهای مدرنی که معماریشان هیچ ربطی به معماری شهر ندارند نصیبتان میشود
حیف از زندگی (ارزش خواندن ندارد)روسری کاربردهای زیادی در فشن دارد و میتواند به عنوان یک اکسسوری جذاب استفاده شود. اما مسلمانان تصمیم گرفتند که با آن موهای خود را بپوشانند تا ما در زشتترین حالت خود قرار بگیریم، شبیه سیبزمینی شویم و موهایمان خشک و بد حالت.
حیف از زندگی (ارزش خواندن ندارد)طبق معمول آب گرم را باز کردم تا حمام گرم شود. رفتم که حولههایم را بردارم؛ یکی برای خشک کردن بدن و دیگری که در واقع یک تیشرت نخیست و موهایم را با آن خشک میکنم. خودم را توی آکواریوم خالی و خاموشِ اتاقِ تاریک دیدم. دستهایم را ضربدری از سمت جلو بردم و تیشرت و تاپم را درآودم. جدی کرونا آمده ایران؟! جدی این ویروس جهانیست؟! جدی ما داریم چنین شرایطی را تجربه میکنیم؟! خودم را توی آینه نگاه کردم. ایکاش شانههایم کمیپهنتر بود. چند تار مویی که توی دستم آمده بود را ریختم توی سطل. شلوارم را هم درآوردم. راهی حمام شدم. روی درب توالت فرنگی نشستم تا محلول سرکهی سیب جذب موهایم شود. آب ولرمِ دوش را روی شانهها و پاهایم میریختم. به دستانم نگاه کردم. به لاک انگشتانم خیره شدم. فر موهایم توی دیدم بود. به دری که بسته بود خیره شدم و چقدر دلم میخواد که یک نفر دیگر همچون خودم، خیس و برهنه، رو به رویم نشسته بود و با هم سکوت میکردیم. دلم نوازش و حرکت بدن را میخواست. نه برای دلیل خاصی. فقط کمیدیوانگی میخواستم. که شبیه توی فیلمها شویم. خسته بودم. هنوزم خستهام. احساس میکنم ساعت از 2 نصف شب گذشته. روز سختی بود. باید بخوابم و کمیاز این دنیای کسلکنندهی جهانسومیبودن فاصله بگیرم. ایکاش فردا صبح ببینم که یک زن لاتین هستم و همهی اینها خواب بوده.
تولید قسمت ویژه سریال Friends تایید شدآنفولانزای من از آن روزی شدت گرفت که واحد بغلی برایم کاکا* آورد. یک هفتهای میشود که زیردستیاش در خانهام از اوپن به جای ظروف نقل مکان میکند. هر بار که صدای باز شدن درب منزلشان یا درب آسانسور را میشنوم صدایی درونم میگوید «الان میان میگن بیزحمت ظرفمون رو بده!» امروز کمیمنطقی شدم و از خودم پرسیدم که کدام ایرانی، حداقل کدام ایرانی که من میشناسم، در طول تاریخ درب همسایه را زده و تقاضا کرده تا ظرفش را پس بگیرد؟!!! اگر منطقی به این مسئله نگاه کنیم یک ایرانیِ تعارفی برای خراب نشدن وجههاش هم که شده ترجیح میدهد سکوت کند. و اگر بخواهیم منطقیتر باشیم چرا یک انسان عادی باید نگران باشد که همسایهاش الان سر میرسد و سراغ ظرفش را میگیرد؟! البته خب در عادی نبودن من شکی نیست! این افکارِ یک انسانِ مبتلا به اختلال اضطراب است. حتی شاید بخواهید منطقیتر شوید و بپرسید که چرا ظرفش را پس نمیدهم؟ دلیلش این است؛ حقیقتا نمیدانم که توی ظرف چه چیزی بگذارم!
شهید مدافع حرم شهید محمد جمالی پاقلعه | احساس مسئولیّت ... | اگر این شهادتها و فداکاریها نبود ...احساس میکنم که مدتی طولانی از وبلاگم دور بودهام. تولید محتوا برای اینستا و کانال، کشمکشهای افسردگی، تنهایی، مهمانداری، برف، قطع برق، قطع اینترنت، عکاسی، آشپزی، ناامیدی، استفادهی بیش از حد از گوشی، سردرد، آنفولانزا، کرختی و موارد مشابه از دلالیل نه چندان راضی کنندهی من برای دوری از وبلاگ بودهاند. از این بابت احساس خوبی ندارم. تو گویی که بخشی از زندگیام را نادیده گرفته باشم! نمیدانستم که احساسات و وبلاگم تا این حد در هم تنیده هستند.
شهید مدافع حرم شهید محمد جمالی پاقلعه | احساس مسئولیّت ... | اگر این شهادتها و فداکاریها نبود ...البته ترجیح بنده در روز ولنتاین این است که توی جشنی، فستیوالی، دیسکویی چیزی وقت بگذرانیم. دلم میخواهد دامن کوتاهم را بپوشم و با هم برقصیم.
دوری من و بوتعداد صفحات : 2