loading...

(خیالپردازِ نادانِ سابق)

Content extracted from http://aleme-n.blog.ir/rss/?1580996786

بازدید : 734
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 7:32

توییتر جای عجیبی‌ست. درواقع خودِ این شبکه‌ی اجتماعی که ایرادی ندارد، بلکه ایراد از ما آدم‌هاست! رفتارهایمان در آن عجیب است. هر چندوقت‌یکبار بحث می‌رسد به نابلد بودن ایرانی‌ها در سکس. بله من هم می‌دانم که آموزش نبوده. بله من هم می‌دانم که آگاهی‌رسانی نشده. بله، من هم می‌دانم که حرف زدن درباره‌ی آن تابو بوده. بله من هم می‌دانم که همیشه از آن با صفت‌های منفی؛ کارای بد، فساد، زنا و غیره یاد کرده‌ایم. ولی کسی که گوشی هوشمند، اینترنت و فیلترشکن دارد می‌تواند از این ابزار استفاده‌ی بهتری کند! دیشب توی همین توییتر، یک دختر همجنسگرا رفت بالای منبر و از بالا نگاهی عاقل اندر سفیهانه به ما نادان‌ها انداخت و گفت: «اگه پارتنرتون مشکلی داره، باهاش صحبت کنید. کارایی که دوست دارید انجام بده رو بهش بگید. برید از سکس‌تراپیست کمک بگیرید. و اگه در نهایت نتیجه نگرفتید از هم جدا شید. اصلا جالب نیست که میاید اینجا از مشکلاتتون حرف می‌زنید.» انگار به ذهن هیچ‌کس دیگر خطور نکرده که با پارتنرش صحبت کند! لجم گرفت که دارد همه‌چیز را ساده جلوه می‌دهد. زنی که تا به حال با هیچ مردی رابطه‌ی جنسی نداشته چطور می‌تواند روابط زن‌های دیگر را قضاوت کند؟ اصلا دقیقا چه ذهنیتی از روابط جنسی زن و مرد می‌تواند داشته باشد تا بداند که چه مشکلاتی با هم دارند؟! این وسط چرا بعد از شنیدن «مرد ایرانی سکس بلد نیست» رگ غیرتش باد کرده؟! شروع کردیم به منشن دادن. گوز را به شقیقه ربط می‌داد. حرف‌هایم را نمی‌فهمید. از هر حرف من، برداشت‌های عجیب و غریب داشت. وقتی گفتم «آره، درسته که توی محدودیت و سرکوب جنسی بزرگ شدیم» گارد گرفت «مگه فقط محدودیت و سرکوب واسه یه جنس (زن‌ها) هست؟!» البته خودش توی خانواده‌ای بزرگ شده که حتی در حدود 8 سالگی از او عکس برهنه گرفته‌اند. کمی‌نفسش از جای گرم بلند می‌شود. ولی نمی‌دانم چطور به این نتیجه رسید که از نظر من محدودیت و سرکوب فقط برای زن بوده و خیال کرده که فقط دارم درباره‌ی زنان حرف می‌زنم!! اصلا این وسط مسابقه‌ی «کی از همه بدبخت‌تره!» نبود که من بگویم دخترها فلان، پسرها فلان! ولی با این همه محدودیتی که جامعه‌ی ما برای زن در نظر گرفته، مسخره است که از حرف زدن آن‌ها درباره‌ی مشکلاتشان ایراد بگیریم. این دقیقا همان چیزی‌ست که جامعه و مردسالاری می‌خواهد؛ وجود نداشتن زن در هر زمینه‌ای. توی همین حرف زدن‌ها خیلی از ما زن‌ها فهمیدیم که تنها نیستیم و توی فلان موقعیت، مشکل از ما نبوده و این پارتنرمان بود که اشتباه کرده. حالا یک خانم همجنسگرا پیدا شده که خیال می‌کند همه چیز صرفا با صحبت کردن حل می‌شود! اصلا مگر قرار است همه‌ی روابط آنقدر جدی باشند که آدم برایش وقت و انرژی بگذارد و کار به کمک از تراپیست برسد؟! شاید 2 نفر تصمیم بگیرند که فقط یک شب را با هم بگذرانند و سپس هرکس برود پی زندگی‌اش. و چرا خیال می‌کند که آدمیزاد خسته نمی‌شود؟! وقت گذاشتن و تلاش کردنِ مداوم خسته‌کننده است. تکرار هر چیزی آزاردهنده است. یکی از پسرهایی که در توییتر می‌شناسم و موهای بلندی دارد، تعریف کرد که خسته شده از بس دخترها از او درباره‌ی شامپویی که استفاده می‌کند سوال پرسیده‌اند. یکی دیگر از آن‌ها که موهایش فر است چندی پیش گفته بود اصلا خوشش نمی‌آید که دخترها مدام می‌خواهند توی موهایش دست کنند. قطعا مواجه شدن ما زن‌ها هم با آدم‌هایی که حتی حداقلِ ملاک‌هایت را ندارند آزاردهنده خواهد بود. بله، کلمات بار معنایی دارند و نمی‌شود همین‌طوری آدم بخواهد چیزی بلغور کند و بریند به اعتماد به نفس بقیه -مگر اینکه همچون من درباره‌ی دوست‌پسر سابقتان که به شما خیانت کرده بنویسید!- اما مگر این شبکه‌های اجتماعی و همین وبلاگ برای این نیست که آدم بخواهد خودش و افکارش را ابراز کند؟ من لجم می‌گیرد که بعضی‌ها سرشان را کرده‌اند داخل برف و با وجود اینکه کثافتِ اطرافشان را نمی‌بینند، از لذت نوازش نسیم روی ماتحت‌شان صحبت می‌کنند و امثال من می‌شویم بدبین. خب آخر هموطن! آدم خسته می‌شود، خسته! خیلی از آدم‌هایی که می‌شناسم، فارغ از جنسیت، حتی تلاش هم نمی‌کنند که با آدم‌های جدید قرار بگذارند. افتاده‌ایم داخل یک حقله که در انتها برمی‌گردیم سر جای اول. یکی از پسرها برایم نوشت «اگه قرار نیست که زن‌ها از نظر بدن و کارهایی که می‌کنند مثل ستاره‌های پورن باشند پس باید واسه مرد هم صادق باشه دیگه؟» اصلا کدام خری درباره‌ی پورن حرف زد؟! مگر زندگی ما شبیه فیلم و ترانه‌هاست که حالا سکس کردنمان شبیه پورن باشد؟! چرا هیچ‌کس متوجه نمی‌شود که من و امثال من داریم از بدیهیات حرف می‌زنیم؟! از جذاب و فریبندگی؛ چه توی حرف زدن، چه در شخصیت آدم‌ها و چه در کارهایی که انجام می‌دهند. این اواخر مدام دیده‌ام که زن‌ها گله می‌کنند «بلد نیست لاس بزنه و برام وقت بذاره که من هم از نظر جنسی برانگیخته بشم.» پسر 28 ساله به استوری من ریپلای زده و پرسیده «کلیتوریس یعنی چی؟» پسر 33 ساله حتی الفبای بوسیدن را در عمل بلد نبود. پسر 24 ساله نمی‌دانست که کاندوم پشت و رو دارد. پسرِهای بیست و نمی‌دانم چند ساله انتظار دارند که وسط معاشقه برایشان توضیح بدهی که چرا دستشان را از فلان قسمت بدنت برداشته‌ای! خب به هر دلیل کوفتی نخواسته‌ام که فعلا فلان قسمتم را نوازش کنی. الان وقت سوال پرسیدنِ تو و فلسفه‌‌بافیِ من است؟! خیلی‌ها هم که حتی نمی‌دانند زن هم به ارگاسم می‌رسد. و عده‌ای هنوز خیال می‌کنند که زن از رابطه‌ی جنسی لذت نمی‌یرد و فقط برای نگه داشتن یک «مرد» در زندگی‌اش «تظاهر» می‌کند که لذت می‌برَد! آن‌وقت یک خانم محترم معتقد است که «همه که زبان بلد نیستن تا برن ویدیوی آموشی تماشا کنن!» و وقتی به او گفتم «بیا بهت پیج معرفی کنم» خندید و گفت «من نیازی به ویدیو ندارم!» و عده‌ی زیادی کسشراتی که تفت داده بود را لایک کردند و واقعا چقدر لجم می‌گیرد که آدم‌ها طرفِ احمق را می‌گیرند! «من به ویدیوی آموزشی نیاز ندارم!» اتفاقا آدمی‌که معتقد است خیلی می‌داند، بیشتر از بقیه نیاز به آموزش دارد. چون همین توهم باعث می‌شود که آدمیزاد در مقابل یاد گرفتن گارد بگیرد. حداقل کاش یک بار با یک مرد خوابیده بود و بعد چرند و پرند می‌گفت. آدمی‌که این اوضاع را تجربه نکرده چطور می‌تواند اینقدر قاطع نظر بدهد؟! صرفا چون دوستانِ دختر خودش زندگی جنسی رضایت‌بخشی دارند؟! بقیه‌ها پشم هستند؟! من و دوستانِ پسرم که همجنسگرا هستند خوب همدیگر را می‌فهمیم چون بخشی از تجربیات همدیگر را لمس کرده‌‌ایم. ما آن «نابلد بودن» پارتنر را تجربه کرده‌ایم. «حرف بزنید با هم!» انگار تغییر کردن و به دست آوردن تجربه کشک است و در یک بشکن زدن اتفاق می‌افتد!! مغزم از دیشب درد گرفته. من نیامده‌ام که بگویم زن‌های ایرانی خوب هستند و مردان ایرانی بد. اتفاقا این جامعه آنقدر بر سر ما «دودول‌ندارها» ریده که اکثرمان حتی اگر ملکه‌ی انگلیس هم شویم باز هم اعتماد به نفس کافی را نخواهیم داشت و از خودمان راضی نخواهیم بود. مقایسه‌ی آمار زن‌های مبتلا به واژینیسموس و مردهای شومبول‌طلای مامان که موقع راه رفتن آلتشان را جلو می‌دهند نشان از به گا بودن اوضاع مملکت دارد. مشکل اینجاست که بعضی‌ها حتی تلاش هم نمی‌کنند تا بهتر شوند و اصلا خیال می‌کنند نیازی به بهتر شدن ندارند و همانی که هستند را باید روی سرمان حلوا حلوا کنیم.

پ.ن1: حقیقتا اصلا تمایل ندارم که بگویید «خودت رو ناراحت نکن! چرا واسه اونا حرص می‌خوری! ولشون کن!» این بار بیشتر از همیشه به همدردی احتیاج دارم. تمام روانم از دیشب زخمی‌ست.

پ.ن2: این آدرس صفحه‌ای در اینستگرم هست که روابط جنسی را آموزش می‌دهد؛ هرآنچه که والدین و مدرسه به یاد نداده‌اند.
اینجا ---> [Kazi School]
کانال تلگرم هم دارند. اینجا ---> [Kazi School]

پ.ن3: از این لینک هم می‌توانید پست‌های قبلی مرا به صورت قطاری ببینید و خوشحالم کنید. امروز خیلی نوشته‌م؛ [کلیک]

دانلود آلبوم جدید دانیال کدر با حضور شایع و پیشرو
بازدید : 517
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 7:32

چراغ نارنجی‌رنگ روشن است. موزیک مدیتیشن گذاشتم تا پخش شود. عود روشن کردم. ضربان قلبم بالاست. نمی‌دانم خسته‌ام یا کرخت. بالاخره پمپ آب را تعمیر کردند. صدایش واقعا آزاردهنده شده بود. صدا. صدای تلویزیون واحد بغلی آزارم می‌دهد؛ سریال‌های آبکی، گزارش دروغین از راهپیمایی، سخنرانی رییس جمهور، اذان! وای اذان! نسبت به صدای اذان آلرژی پیدا کرده‌ام. مردم مرتب در رفت و آمد هستند. معنی قرنطینه را نمی‌فهمند. واحد کناری و بچه‌ها و نوه‌هایشان مدام به دیدار هم می‌روند. صدای خوش و بش، صدای کفش‌ها، صدای کوبیدنِ در، صدای آسانسور، صدای گریه‌ی توله‌ی واحد بالایی در ساعت 3 صبح، دویدن‌هایش، کوبیدن اسباب‌یازی‌هایش به زمین، صدای تلفن، صدای جارو کشیدنِ هر روزه‌ی مردِ همسایه که فرهنگیِ بازنشسته است و به من ثابت کرده اکثر فرهنگی‌ها یک تخته کم دارند، صدای پمپ آب، صدای زنگ موبایلم، صدای نوتیفیکیشن‌ها، صدای هواکش، صدای هود، صدای یخچال، صدای آب که از لوله‌ها رد می‌شود. کلافه‌ام. صدای ذهنم. صدای ذهنم. صدای ذهنم. کاش همه خفه شوند.

پ.ن: [کلیک]

زن و مرد ایرانی
بازدید : 539
پنجشنبه 21 اسفند 1398 زمان : 7:32

سلام. از همه‌ی اپلیکیشن‌هایم Log out کردم. آرامش، اعصاب، بینایی، زمان و در یک کلام؛ سلامتم در خطر بود. حالا من مانده‌ام و شما؛ تنها جایی که حتی در بدترین حالم باز هم در آن می‌نویسم. گفتنی‌های زیادی دارم بچه‌ها.

زن و مرد ایرانی
بازدید : 302
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 8:04

امروز روز عجیبی بود. 80 درصد وقتم را آنلاین بودم. ورزش کردم. با خیلی‌ها بحثم شد. قرار بود سلفژ تمرین کنم اما نکردم. قرار بود زود بخوابم اما نخوابیدم. دلم از گشنگی ضعف می‌رود. روز شلوغی بود. من روزهای شلوغ این شکلی را دوست ندارم. گاهی می‌زند به سرم و به بحث کردن ادامه می‌دهم. باید بروم توی غارم و کمی‌تنها بمانم. توی وضعیت خوبی نیستم. دارم چرند می‌نویسم. اَه اصلا همه‌چیز از زمانی شروع کرد که برای من از خاطرات معشوقه‌های سابقش حرف زد. بنده ریدم پس کله‌ی خودت و روابط بازت.

پرسمان حقوقی(۱۶): نحوه مطالبه طلبِ بدون مدرک
بازدید : 660
چهارشنبه 20 اسفند 1398 زمان : 8:04

حدود 4 روز است که صدای پمپ آب ساختمان غیر قابل تحمل شده. یکسره کار می‌کند و گاهی آن لا به لا نفس می‌گیرد. زندگی در طبقه‌ی اول شبیه به شکنجه است. 2 روز پیش آیفون زدند و گفتند که فعلا آب کمتری استفاده کنیم. فردا صبح پمپ را می‌برند برای تعمیر و تا غروب آب نخواهیم داشت. باید تشت‌ها و بطری‌ها را پر کنم.

پرسمان حقوقی(۱۶): نحوه مطالبه طلبِ بدون مدرک
بازدید : 296
سه شنبه 19 اسفند 1398 زمان : 8:58

اخم کرد. کلافه شد. مهربان نبود. همین‌ها کافی بود تا اضطراب من بیشتر شود و در انجام تمرینات، ناتوان‌تر شوم. بعد از پایانِ کلاسِ آنلاین، آمادگی این را داشتم که گریه کنم. حدود نیم ساعت روی صندلی نشستم و از جایم تکان نخوردم. غمگین بودم. خجالت می‌کشیدم؛ از خودم، از مربی‌ام، از زندگی و از تمریناتی که انجام نداده‌ام. شور همه‌چیز را درآورده‌ام. نه خوابم به جاست، نه غذا خوردنم، نه تفریحم، نه کار، نه تمرین و نه هیچ چیز دیگر. مدام اضطراب، مدام تپش قلب، مدام گرسنگی. مدام موهایم می‌ریزد و مدام لاغرتر می‌شوم. باید خودم را بغل کنم.

استفاده از ضایعات آهن
بازدید : 293
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 19:08

مادرم وقتی که عصبانی -و شاید دیوانه- می‌شد دستور می‌داد که لال شوم تا صدایم را نشوند. صدا و تصویر پدرم را به صورت واضح در ذهن دارم که می‌گفت «اصلا وقتی که حرف می‌زنی اعصابم می‌ریزه به هم!» اما حالا همه چیز فرق کرده؛ دوست دارند که با آن‌ها صحبت کنم. می‌خواهند به من نزدیک شوند و نمی‌دانند که چگونه. حالا من هم نسبت به هرکسی که سرد شوم تحمل صدایش را ندارم؛ حتی اگر قبلا از نظرم صدایش جذاب بوده باشد.

همه چیز هایی که باید درباره ی بیماری تب دره ریفت بدانید
بازدید : 426
چهارشنبه 13 اسفند 1398 زمان : 22:20

دلم برای دیدنش تنگ شده. برای در آغوش گرفتنش هم. دلم می‌خواهد باز روی چمن‌های پارک بنشینیم و از برنامه‌هایمان برای آینده حرف بزنیم. از خام بودنمان در گذشته. توی خاطرات قدم بزنیم و بگوییم «یادش به خیر! چه زود گذشت!» چون واقعا انگار همین دیروز بود که سال 2011 بود و آلبوم چهارم اوریل لوین منتشر شده بود. انگار همین دیروز بود که توی پارک و کوچه‌های رشت، اسکیت‌برد تمرین می‌کردیم. برایش نوشتم: «از طرف من خودت رو بغل کن.» چشم‌هایش قلبی و شد و برایم نوشت «تو هم از طرف من خودت رو بغل کن.» خودم را بغل کردم. محکم. با علیرضا تانگو رقصیدم.

در شرایط کنونی تشرف حضوری به حرم مطهر رضوی ضرورت ندارد
بازدید : 515
سه شنبه 12 اسفند 1398 زمان : 5:48

با توافق همه قرار شد که کلاس سلفژ هر هنرجو به صورت تکی و آنلاین برگزار شود. منشی آموزشگاه تماس گرفت و تاریخ و زمان کلاس را اطلاع داد. فهمیدم که کمتر از 24 ساعت ساعت برای تمرین کردم وقت دارم. من! با اختلال اضطراب! که 2 هفته بود تمرین نکرده بودم! از دیروز عصر فشار روانی زیادی را تحمل کردم. شب کمی‌تمرین کردم. حس می‌کردم همه چیز را فراموش کرده‌ام. گمانم نزدیک 4 یا 5 صبح بود که خوابیدم. وقتی دچار اضطراب می‌شوم، به صورت ناخودآگاه برای بدتر شدن شرایط تلاش می‌کنم. باید زودتر از همیشه می‌خوابیدم اما در چند سال اخیر یادم نمی‌آید که در خانه چنین ساعتی به رختخواب رفته باشم. صبح به زحمت بیدار شدم. دیروز قرص‌هایم را نخوردم. ساعت خوابم را هم که بهم ریختم. بدنم لرز داشت. ضربان قلبم بالا بود. ظرف‌ها را شستم. وقت حمام کردن نداشتم. صبحانه خوردم. نشستم پای تمرین. ژل ضدعفونی کننده‌ی دست هم کنارم بود. کمی‌گذشت. ساعت را نگاه کردم. 2:07 بعد از ظهر بود. اضطرابم زیاد شد. کلاسم ساعت 3 شروع می‌شد. ناراحت بودم. گریه‌ام گرفته بود. دقایقی به همین شکل سپری شد. از خودم پرسیدم «دقیقا برای چی داری جلوی اشک ریختنت رو می‌گیری؟» خودم را رها کردم. برای تمام روزهای جوانی‌ام که کارهایم را به تعویق انداختم، برای 75 واحد درسی که در دانشگاه حذف کردم، برای تمام موقعیت‌هایی که از دست دادم و برای تمرینی که انجام نداده بودم گریه می‌کردم. دماغم را گرفتم. حرف روانپزشکم توی سرم تکرار می‌شد: «ما کلاس می‌ریم که بهمون خوش بگذره و حالمون بهتر شه.» قرص زاناکس دیگر وارد کشور نمی‌شود و آرامبخش نداشتم. بابت فلاکتی که در آن دست و پا می‌زدم گریه می‌کردم. رفتم سر پنجره‌ی اتاقم. باران می‌بارید. هوا سرد بود. گلدان‌های مادرم را دیدم که تعدادشان به خاطر بارش برف، کم شده. به خودم اجازه دادم تا اشک بریزم بلکه تخلیه شوم. نمی‌خواستم بغضم وسط کلاس بشکند. چشم‌هایم قرمز شده بود. صدایم گرم نبود و با این فین‌فین‌هایی که می‌کردم تارهای صوتی‌ام در وضعیت ناامید کننده‌ای قرار گرفته بودند. مربی‌ام مثل همیشه هوایم را داشت. همان اول کار برایش توضیح دادم که تحت فشار هستم. کلاس به خوبی برگزار شد و در پایان کار لبخند زدم. دوباره رفتم سر پنجره. باران می‌بارید. درخت‌ها شکوفه داده بودند. باران می‌بارید.

پ.ن1: حدود یک ساعت بعد، رفتم نهار پختم. کمی‌برنج ریخت روی زمین. جاروبرقی را آوردم تا فرش و موکت را تمیز کنم. چند تکه ظرف شستم. شبکه‌های اجتماعی را مثل معتادها چک کردم. برنج‌ها را با دست از روی زمین جمع کردم. خواستم از آشپزخانه بروم بیرون که جاروبرقی را دیدم. بله! فراموشش کرده بودم!

پ.ن2: حتی صورتم را نشستم و با اشک‌هایِ خشک شده روی پوستم، در کلاس شرکت کردم.

حواست به آدم هایی که وقتی برنده میشی تشویقت نمیکنن باشه

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 26
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 103
  • بازدید کننده امروز : 90
  • باردید دیروز : 5
  • بازدید کننده دیروز : 6
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 453
  • بازدید ماه : 460
  • بازدید سال : 460
  • بازدید کلی : 36968
  • کدهای اختصاصی