همیشه آهنگهای قشنگ برایم میفرستد. وقتی که آنفولانزا گرفته بودم برایم اسپری بینی خرید و دم در خانه تحویلم داد. وقتی که حالم بد بود پیشنهاد داد تا بیاید و ظرفهای خانه را بشوید. قول داده که مرا به گیمنت ببرد. وقتی که میبیند خرید دارم، پیشنهاد میدهد تا خریدهایم را انجام دهد و یا بیاید دنبالم و با هم خرید کنیم. قبل از قرنطینه قرار گذاشته بودیم تا در پیادهروی شهرداری با هم چای آلبالو بخوریم. دیشب آمد دنبالم. بابت تنظیم نبودن صندلی ماشین عذرخواهی کرد. کمیتوی خیابانها گشتیم. رفتیم پمپ بنزین. بابت به هم ریخته بودن ماشین از من عذرخواهی کرد. چای خوردیم. لا به لای حرفهایمان گفتم که چند قلم خرید برای خانه دارم. رفتیم تا فروشگاه نجم اما تعطیل شده بود. قدم زدیم. عکس گرفتم و از اینکه از او هم عکس گرفتم خوشحال بود. همبرگر گیاهی خوردیم. همه چیز به طرز عجیبی خوب پیش رفت. کمیتوی شهر گشتیم و تصمیم گرفتیم که برگردیم خانه. آدرس خانهام را میداند اما دیدم که یک کوچه جلوتر راهنما زده. خیال کردم که اشتباه کرده. جلوی سوپرمارکت نگه داشت. «مگه نمیخواستی خرید کنی؟ پیاده شو!» واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم که ساعت 2 بعد از نصفه شب یادش مانده بود! خودش هم پیاده شد و رفتیم داخل مغازه. مایع لباسشویی میخواستم و همراه من یکی یکی آنها را بو کشید و نظر داد. کارتم را جا گذاشته بودم. حساب کرد و مرا به خانه رساند. لبخند روی لبانم بود و به این فکر میکردم که روابط سابقم چقدر سمّی بودهاند و چقدر توی آن روابط به من بیاحترامیشده بود.
پ.ن: اگر پست قبلی را ندیدهاید ----> به امید یه هوای تازهتر
از برنامههای سال 99