پدرم به برادرم گفته تا به مادرم بگوید که کلید خانه را از من بگیرد! چرا؟ چون معتقد است که تنها زندگی کردن باعث شده افسردگی من شدیدتر شود و نیاز است که دوباره با خانواده زندگی کنم! حالا که بیشتر میدانم، بیشتر میفهمم و بیشتر درک میکنم. بعد از اینکه مادرم این حرفها را زد -که البته قصد گرفتن کلید را ندارد- اولین واکنشم خشم بود. بعد اضطراب. بعد ناراحتی. و خیلی زود به مرحلهی پذیرش و همدردی رسیدم. احتمالا این خودِ پدرم باشد که غمگین است و احساس تنهایی میکند. و حتی شاید خودش باشد که احساس افسرده بودن میکند اما احساسات و نگرانیهایش را در من میبیند و اینگونه ابراز میکند. منِ سالِ گذشته بعد از شنیدن این اتفاقات با خودش چانهزنی میکرد: «همهش میخواد منو کنترل کنه! الان اگه من افسردهم واقعا راهش اینه که کاری کنه تا من از سمت مادرم احساس خواستنی نبودن کنم؟!» دیگر حتی غمانگیز هم نیست. بلکه آزاردهنده است که والدین انتظار دارند به رسم زندگیهایِ قدیم، مدام حال و احوال کنیم و به دیدنشان برویم.
من تفنگی شدهام رو به نبودن هایتپسر خوب و مهربانیست. به من پیشنهاد داده بود تا دوستدخترش شوم. وقتی که احساساتش نسبت به من را برایم بیان میکرد ذوق داشت! و ذوق داشت تا زودتر بتواند قربان صدقهام برود. حیف که از هم دوریم. تنها دلیلم برای جواب منفی، دور بودن شهرهایمان بود. روزهای زیادی را برای ساعات طولانی با هم حرف زدیم. لا به لای مشکلات روزانه برای همدیگر ویس و ویدیو مسیج فرستادیم. بیرون از خوابگاه توی برف میایستاد تا با من صحبت کند. نگران غذا خوردنم بود. جویای حالم میشد. برنامه ریختیم که با هم به کارهایمان برسیم و پیگیر برنامهی همدیگر میشدیم. چند روز پیش فهمیدم که وارد رابطه شده. آن هم با شخصی که در حد توییتر میشناسمش. دلم کمیگرفت. درست است که جوابم منفی بود اما علاقهام نسبت به او با جواب منفی تمام نشده بود. هر دو آدم مهربانی هستند و همین باعث میشود که لبخندی آغشته به حسرت بزنم.
دانلود سریال Advance Bravelyروز بدی بود. روز خیلی بدی بود. باز هم مورد حملهی جماعت توییتری قرار گرفتم. شاید من در بیان منظورم کمیبلنگم اما مردم منتظر هستند تا دلیلی پیدا کنند و نفرتپراکنی کنند. حتی برای تایپ کلمهی «مردم» دودل بودم! به هر حال هر لحظه ممکن است کسی سرش را از سوراخی بیرون بیاورد و مدعی شود که به او توهین شده! اول به حرفهایشان خندیدم ولی تعدادشان به طرز ترسناکی هی بیشتر و بیشتر شد. با دوستی تماس تصویری گرفتم و نیاز به همدردی داشتم اما برایش مهم نبود. شاید هم من طوری رفتار کردم که این موضوع اهمیتی ندارد. بعد از نمیدانم چند وقت عکسش را دیدم. همان کتی را پوشیده بود که برایش هدیه گرفته بودم. احساس غریبگی کردم. انگار هیچوقت همدیگر را نبوسیده باشیم. انگار هیچوقت عزیز دلم نبوده باشد. برای خودم موزیک مدیتیشن پخش کردهام تا کثافتِ امروز را با خودش ببرد.
راهم از تو دوووورههمهی آدمها نه، اما دستهای از آنها که اهل تفکر و پرسیدن هستند روزی متوجه خواهند شد که پدر و مادر، آن قهرمان و کوهی که قرار بود به آن تکیه کنیم نیستند. انسان تنهاست. انسان بیش از آنچه که تصورش را کنیم تنهاست. اینجا بود که نیچه گریست و بشر، خدا را خلق کرد تا از رنج و وحشتِ تنهایی رها شود.
درباره مچ بند شیائومی می بند ۵ چه میدانیم؟بیشتر از هر چیزی نیاز دارم که کار کنم تا دستم توی جیب خودم باشد. من با رویای مترجم شدن وارد دانشگاه شدم و بعضی استاتید، به خصوص آن مردک دائمالخمر، رویا و آیندهی من و خیلیهای دیگر را نابود کردند. هنوز خونی نچکیده تا توی آب غرق شود. احتمالا فردا پریودم آغاز میشود. توی حمامم و به این فکر میکنم که یک مسیر دیگر را هم اشتباه رفتم و حرفهای یک نفر دیگر مرا وادار به عقبنشینی کرد. تا چه زمانی مجازیم به اشتباه کردن؟ ایکاش نگاه دقیقتری به مسائل داشتم. من از زندگی و آینده هیچ تصویری نداشتهم، هیچوقت. گمانم یکشنبه اولین باری بود که پشت ویترین ایستادم و گفتم: «میخوام کار کنم تا از اینا بخرم.» باید بروم بخوابم. باید بروم.
درباره مچ بند شیائومی می بند ۵ چه میدانیم؟بارها نوشتم که کلید واژههایی را از قبل ثبت کردهام تا دربارهی آنها بنویسم. حتی عمر بعضیهایشان به 3 سال میرسد! من آدم حساسی بودم و هستم. روزهای زیادی از عمرم را جدی بودم. روزهای زیادی از شوخی دیگران ناراحت میشدم. روزهایی بودند که نگاهم به شوخی کردن این بود: «شوخی کردن آدمها شبیه پرت شدن از ارتفاع است. آسیب میبینی و دردت میگیرد. آنوقت میگویند که شوخی کردهاند و منظوری نداشتند!» گفته بودم که توی دوران قرنطینه خیلی فکر کردم. و دیدم که دیگر نمیخواهم حساس و جدی باشم. میخواهم ظرفیتم را بیشتر کنم که باعث میشود کمتر آسیب ببینم. همچنین زندگی برای خودم و اطرافیانم آسانتر میشود. و قصد دارم که یاد بگیرم چطور خودم با دیگران شوخی کنم. کمیشوخطبعی زندگی را بهتر میکند. کار راحتی نیست اما چه چیزی در دنیا آسان است؟! باید تمرین کرد و یاد گرفت.
اجاره سوئیت یک روزه قشمیکی از هزاران مشکلاتم با افسردگی این است که آدم نمیتواند بفهمد صرفا کرخت است یا واقعا خسته است و نیاز به خواب دارد! من عادت ندارم که روزها بخوابم. و اگر راستش را بخواهید این کار را بیهوده میپندارم. البته بماند که واقعا از حس و حال بعد از بیدار شدنش بیزارم. دو روز گذشته جمعا چیزی حدود 4 ساعت در روز خوابیدم و هنوزم نمیدانم از افسردگیست یا واقعا خستهام و بدنم نیاز به استراحت دارد.
از برنامههای سال 99همیشه آهنگهای قشنگ برایم میفرستد. وقتی که آنفولانزا گرفته بودم برایم اسپری بینی خرید و دم در خانه تحویلم داد. وقتی که حالم بد بود پیشنهاد داد تا بیاید و ظرفهای خانه را بشوید. قول داده که مرا به گیمنت ببرد. وقتی که میبیند خرید دارم، پیشنهاد میدهد تا خریدهایم را انجام دهد و یا بیاید دنبالم و با هم خرید کنیم. قبل از قرنطینه قرار گذاشته بودیم تا در پیادهروی شهرداری با هم چای آلبالو بخوریم. دیشب آمد دنبالم. بابت تنظیم نبودن صندلی ماشین عذرخواهی کرد. کمیتوی خیابانها گشتیم. رفتیم پمپ بنزین. بابت به هم ریخته بودن ماشین از من عذرخواهی کرد. چای خوردیم. لا به لای حرفهایمان گفتم که چند قلم خرید برای خانه دارم. رفتیم تا فروشگاه نجم اما تعطیل شده بود. قدم زدیم. عکس گرفتم و از اینکه از او هم عکس گرفتم خوشحال بود. همبرگر گیاهی خوردیم. همه چیز به طرز عجیبی خوب پیش رفت. کمیتوی شهر گشتیم و تصمیم گرفتیم که برگردیم خانه. آدرس خانهام را میداند اما دیدم که یک کوچه جلوتر راهنما زده. خیال کردم که اشتباه کرده. جلوی سوپرمارکت نگه داشت. «مگه نمیخواستی خرید کنی؟ پیاده شو!» واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم که ساعت 2 بعد از نصفه شب یادش مانده بود! خودش هم پیاده شد و رفتیم داخل مغازه. مایع لباسشویی میخواستم و همراه من یکی یکی آنها را بو کشید و نظر داد. کارتم را جا گذاشته بودم. حساب کرد و مرا به خانه رساند. لبخند روی لبانم بود و به این فکر میکردم که روابط سابقم چقدر سمّی بودهاند و چقدر توی آن روابط به من بیاحترامیشده بود.
از برنامههای سال 99زنگ زدم. جواب نداد. پیام دادم و گفتم که دلتنگش هستم و میخواستم احوالش را بگیرم. چند ساعت بعد خودش تماس گرفت. تازه از خواب بیدار شده بود و این را از چشمهایش میشد فهمید. یکی دو ساعت با هم حرف زدیم. صبح بیدار شدم و دیدم که چند پیام از او دارم. خودش ساکن اروپاست اما از روانپزشکم نوبت مشاورهی آنلاین گرفته. خوشحال شدم. تماس گرفت. بالاتنهاش برهنه بود. من تازه از حمام آمده بودم و او داشت قهوهاش را سر میکشید تا برود حمام. گفت: «آره دیگه اصلا کپی همدیگهایم!» کمیصحبت کردیم. رفتیم به کارهایمان رسیدیم. بعد از کلاس سلفژ ذوقزده بودم و تماس گرفتم. ادای مرا درمیآورد و میخندید. من هم میخندیدم. با هم باران و رعد و برق رشت را تماشا کردیم. از معشوقهای سابقمان گفتیم. غذا پختیم. با هم نهار خوردیم. دربارهی موضوعات جدی صحبت کردیم. سپس دوباره شروع کرد به مسخرهبازی: «من به خاطرت رفتم لباسم رو باهات ست کردم، بعد تو رفتی اون پیرهنت رو عوض کردی؟!» غذا میخوردیم و میخندیدیم. گفتم: «تا باشه از این دعواها!» از صبح چند بار تکرار کرد «من و تو دیگه عملا داریم با هم زندگی میکنیم!» و من هر بار توی دلم قند آب میشد. گیتارش را برداشت و شروع کرد به نواختن و خواندن. از این وضعیت راضی هستیم. از این وضعیت که نه به هم ابراز علاقه میکنیم و نه به همدیگر تعهد داریم. هم نزدیکیم و هم دور. فاصلههایمان مناسب است. گاهی اصلا چند روز صحبت نمیکنیم. شاید که باید زیبایی و عشق را در نواقص پیدا کرد.
قیچی چرت زن روی الگو و پارچهاز خانوادهام متنفرم. از اینکه نیاز دارم بنویسم و حرف بزنم هم متنفرم. آنقدر خشمگینم که جلوی بغضم را گرفتهام چون به نظرم مادرم لیاقتش را ندارد که برایش اشک بریزم. دقایقی پیش، از پشت تلفن عربده میکشیدم. سالها مرا کتک زد. سالها شاهد دعوای خودش با پدرم بودم. سالها دعوا و فحش دادن فامیل را نظارهگر بودم. و حالا مادر نفهمم از من میپرسد «تو که نزدیک 1 ساله داری تنها زندگی میکنی. دیگه برا چی عصبانی هستی؟!» انگار گهی که او و پدرم به زندگیام زدهاند را میشود روزی پاک کرد. برای من خانواده هیچ مفهومیندارد. خانه هیچ مفهومیندارد. مادر هیچ مفهومیندارد. هیچوقت این کلمات را لمس نکردم. از پدر هم فقط دیکتاتوریاش به من رسید.
قیچی چرت زن روی الگو و پارچهتعداد صفحات : 2